محل تبلیغات شما



امروز هشتم اردیبهشت نود و نه ، دیگه به این روزای سخت عادت کردیم ، حتی به ترسمون از کرونا هم عادت کردیم، کم کم داریم از قرنطینه ام خارج میشیم ، ریز ریز رفت و آمد می کنیم. وعمرمون و زندگیمون همین شکلی داره میگذره . با خودم فکر میکنم دخترک دیگه هیچ وقت پنج سال و هفت ، هشت ماهه نیست و این روزای خوبش داره میگذره و قطعا برای همیشه یه گوشه ی ذهنش یه بیماری خطرناک حک میشه که نمیدونم تاثیراتش در آینده چی هست.
در هر فصلی از زندگی وقتی به مشکلات یا فراز و نشیب های پیش بینی نشده برمی خوریم ، صبر می کنیم تا روزهای سخت تمام شود و به گمانمان شروع جدید عاری از مشکل خواهد بود یا گاهی فکر می کنیم امروز سخت ترین روز زندگی ام بود اگر امروز را پشت سر بگذارم همه چیز حل می شود ، اما خوب سخت اشتباه می کنیم و این را زمانی میفهمیم که دوره های جدید دیگری از راه می رسند و به اقتضای زمان و مکان و سن و سالمان روز از نو و روزی از نو .
دیروز بعد از مدت ها ، یعنی بعد از حدود سال یه کتابی رو پیدا کردم ( کتاب جای پا تا آزادی ، مجموعه اشعار سیمین بهبهانی ). یه روزی وقتی هنوز سرباز بودی ، آخرین تماسم رو گرفتم و بعد بی هیچ حرفی همه چی تموم شد ، اون روز احساس کردم که باید یک روز رو به تو و خاطراتت اختصاص بدم و بعد همه چی و فراموش کنم و برگردم سراغ درس و زندگی ، اون روز فکر میکردم دارم بهت ادای دین میکنم، در کتاب سیمین بهبهانی همون روز در حاشیه ی یکی از شعرها از احوالم نوشتم و به خودم قول
ممکن است در پس هر حرف ساده و روزمره ای دنیایی از کلماتی نهفته باشد که از به زبان آوردنشان عاجز هستیم، ممکن است در شرایطی باشیم که جز با کلمات ساده قادر به بیان احساسمان در آن لحظه خاص نباشیم، مثلا می گویم مراقب خودت باش. یعنی من نگرانم برای لحظه لحظه ات ، من نگرانم برای دلتنگی هایت ، من نگرانم برای غم روزگارت ، من حتی نگرانم که مبادا در میان خوشی هایت حادثه ای ناخوشایند پیش بیاید. و من دوستت دارم که نگرانت هستم.

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها